فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 16 سال و 2 ماه و 23 روز سن داره

دخترم فاطمه

همدردی

سلام دختر کوچکم روزهای سختی را میگذرانم بدون فکر به آینده با کوهی از مشکلات که به سمتم میایند و فقط امیدم به توست که در کنارم هستی . نمیدانم روزی مرا بابت انجام کارم سرزنش خواهی کرد یا نه ولی امیدوارم قضاوتت عادلانه باشد . تنها در این دنیا دل به تو بستم و در انتظار گذر زمانم . ولی میخواهم بدانی هر کاری که انجام داده ام و میدهم بخاطر تو بوده و رضایت خداوند . بخاطر آینده او زندگیت که هیچ گاه در مقابل خدایم سرافکنده نباشم .خوشحالم که هنوز کوچکی و چیزهای کوچک تو را خواهد خنداند و راضیت خواهد کرد. تحمل کن دخترم تحمل زیرا من بسیار تنهایم و به آینده ایمان دارم . فقط صبور باش که خدا با ماست .  ...
9 ارديبهشت 1391

بالش

آن شب تصمیم گرفتیم خونه مامان جون بخوابیم . زندای و خواهرش هم آمده بود . فاطمه با عرفان و زهرا بازی میکردند . موقع خواب شد . عرفان و زهرا عادت داشتند رو بالش های خودشون بخوابند . مامان عرفان رفت و بالش ها را آورد . یکدفعه سر بالش فاطمه و عرفان شروع کردن به دعوا کردن . زهرا خانم که بزرگتر بود قبول کرد بالشش را بده به فاطمه . فاطمه رفت مسواک بزنه که ما دیدیم عرفان عین جت بالش را برداشته داره فرار میکنه . حال دعوا تماشایی بود فاطمه بر میداشت عرفان برمیداشت . تا ساعت یک دعوای بالش ها بود . بعد هم تازه یک دعوای جدید شروع شد سر جای خوابیدن یکبار عرفان می آمد پیش ما می خوابید خسته می شد میرفت یکبار فاطمه میرفت اونجا می خوابید . س...
7 ارديبهشت 1391